از شیر گرفتن بیبی من
کلی مقاله و مطلب آمریکایی و ... در مورد زمان از شیر گرفتن بچه ها خوندم اما دلم راضی نمی شد که نمی شد و هیچ توانی تو وجود خودم برای این کار نمی دیدم اصلا انگار این اراده تو وجود من نیست که بتونم یه بچه را از چی که بهش علاقه داره محروم کنم آخه من چه کنم که نمی تونم!!!! به همین خاطر پناه بردم به آیه های قرآن که فرزند دختر با تو جه به توانایی مادر دو سال و دو ماه شیر بخوره ههههه اما کاش بیشتر بود آخه من و بچم این زمان برامون خیلی کمه ! می دونستم یه حکمتی تو این زمان هست که باید می فهمیدمش پس تا ته خط باید می رفتم . همه بچه های همسن ارنیکا از شیر گرفته شده بودن و من هنوز شیر می دادم تو جمع های مهمونی همه من و تو را مسخره و متلک بارون می کردن که اندازه خودت شده بسه دیگه منم که کم نمی آوردم و می گفتم 2 سال و 2 ماه ! روز 10 شهریور با سپیده و عباس و محسن و ارنیکا جونی رفتیم دماوند تا بعد از ظهر حواست پرت بازی و سر به سر ما گذاشتن بودو شیر نخوردی تو راه برگشت خوابت می اومد و دلت می خواست می می بخوری و تو بغلم خوابت ببره دلم را زدم به دریا و گفتم تو دیگه بزرگ شدی وقتی بچه ها بزرگ می شن و دندون در میارن می می مامانها تلخ می شه من و بابایی هم وقتی مثل تو بزرگ شدیم دیگه می می نخوردیم چون می می مامانمون تلخ شده بود و تو از این به بعد باید شیر خانم گاوه را بخوری! می می مامان جوش هم زده.طبق تحقیقاتی که کرده بودم فرآیند ازشیر گرفتن بچه ها باید خیلی با احتیاط انجام بشه و نباید اونها را از می می که این همه بهش وابسته ان ترسوند یا متنفر کرد به همین دلیل همه نهایت همکاری را کردن و سپیده و عباس هم حرفهای منو تایید کردن که ما هم وقتی بزرگ شدیم شیر نخوردیم (درصورتی که ما هر سه تاییمون شیر خشکی بودیم هههه) با دهن باز و هاج و واج نگاهمون می کردی و سرت را به علامت تایید تکون می دادی ! بعد چند دقیقه دیدیم داری به عروسکت می گی می می تخ اوب= می می تلخه خوب .از صدای خندمون ماشین منفجر شده بوده عین طوطی حرفای ما را به عروسکت میگفتی . تا آخر هفته همه چیزخیلی عالی تر از تصورم پیش می رفت تو روز می اومدی یه سری به می می می می زدی و بوسش می کردی و میرفتی حتی وقتی بهت می گفتم می خوری می گفتی می می جوش تخ ! از هفته دوم که می خواستم شیر شب را هم قطع کنم واویلایی بود نگفتی انگار قیامت شده بود عین آدم بزرگها جیغ می زدی و گریه می کردی شب اول خیلی شب بدی بود خواب به چشمات نمی اومد تا خوابت می برد با یه حالت ترس و استرس از خواب می پریدی و تو بغل محسن هم اصلا ساکت نمی شدی فقط دوست داشتی تو بغل من باشی هر بار با بغض خوابت می برد و تا می اومدم بزارمت تو رختخوابت از خواب می پریدی هزار بار گفتم غلط کردم کاش اصلا از روز اول بهت شیر نداده بودم نه کاش اصلا هیچ وقت از شیر نمی گرفتمت ! تو جیغ های بنفش می زدی و من آروم برات قرآن می خوندم و با گریه التماس خدا می کردم خدا را قسم می دادم که خودش بهت صبر بده من طاقت این ضجه های بچم را ندارم تو حین گریه هامون صدای اذان می اومد همیشه شنیده بودم دعای مادر شیر ده می گیره برای آخرین بار تو شیر دهی برات دعا کردم از خدای مهربون برات سلامت و سعادت دو دنیا را خواستم و ....
از خدا خواستم همیشه عین اسمت نیک رفتار و پاک سرشت باشی پاک عین آب
برای این همه صبوری بهت تبریک می گم عین همیشه بهم رو دست زدی و خیلی بهتر از تصور من بودی .
خدایا همه فرشته های کوچولوی خونمون را از بلاها دور کن .