آرنيكاآرنيكا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

coopolpa

شیطنت های ارنیکا عسلی

1391/10/28 11:24
542 بازدید
اشتراک گذاری

چند روز پیش مشغول بازی بودیم که زنگ خونه به صدا در اومد . با شنیدن صدای زنگ عین فرفره از جات می پری وقتی تو آیفون نگاه کردم دیدم بابا ولی ! با شنیدن اسمش چشمات عین گربه ای که گوشت می بینه برق زد و جلوی در وایستادی و بلند بلند بابا بابا می کردی ...بابا ولی را خیلی دوست داری یه علاقه خاص که احساس می کنم از خودم بهت منتقل شده  اون شب حسابی آتیش سوزوندی و کلی خندیدی امااااا یه دفعه شیطنت گل کرد و یه تخمه کدو کردی تو بینی مبارکت هی وای من !!!!!! من و بابا حسابی هول کرده بودیم . به ذهنم  خطور کرد که فلفل بیارم تا تو سرفه کنی و تخمه از بینیت بزنه بیرون !!! فلفل را بابا انقدر نزدیکت گرفت که رفت تو چشمت !!!! الهی بمیرم برات چشمای کوچولوت خیلی بد سوخت ! بابام گریه اش گرفته بود ! خیلی هول شده بودم ! دستام به طور محسوسی می لرزید ! به 115 زنگ زدم اما گوشهام نمی شنید که خانمی که پشته خطه چی می گه ! با هر زحمتی بود حواسم را جمع کردم که بتونم به حرفاش عمل کنم ! کارهایی را که گفت مو به مو انجام دادم ! تخمه غیب شده بود ! نبود که نبود ! سرم گیج می رفت !  به جبر جلوی بابا خودم را جمع و جور کردم و گفتم حتما رد شده ! اما چشمای هر دومون پر از ترس و غم بود و به زحمت جلوی خودمون را نگه داشته بودیم ! به محض اینکه بابا پاش را از در خونه گذاشت بیرون به محسن موضوع را گفتم اون بنده خدا هم حسابی ترسید لباس پوشیدیم و رفتیم بیمارستان مردم . دکتر بعد از معاینه گفت تخصص من نیست و حتما باید برین بیمارستان امیر اعلم ... این حرفش دلشوره ما را خیلی بیشتر کرد گریهراه خونه تا بیمارستان برام هزار برابر شده بود ! هزاران فکر جور و واجور به ذهنم خطور میکرد ! خدایی نکرده از خفگی خیلی می ترسیدمممممم ! رفتارم عین دیونه ها شده بود ! خونسردی پرسنل بیمارستان خیلی رو مخم بود ! ارنیکا خیلی بی تابی می کرد حسابی ترسیده بود . در حالی که بغلش کرده بودم رفتم به دکتر گفتم آقای دکتر دخترم ترسیده خواهش می کنم کار ما را زودتر انجام بدین تو هم با گریه می گفتی ماما من تسیدم بریم . انگار جیگرم را آتیش زدن با این حرفت ! دکتر دو بار با خشونت تمام یه میله را کرد تو بینیت و تو هم با قدرت تمام گریه می کردی و دست و پا می زدی که فرار کنی اما اثری از تخمه نبود ! دکتر با خونسردی تمام یه فرصت 15 دقیقه ای داد که دوباره بینیت را چک کنه اما باز هم بی فایده بود ... تصمیم دکترها بر این بود که بریم خونه و اما تا صبح گوش به زنگ بخوابیم که خدایی نکرده مشکل خفگی تو خواب پیش نیاد و در صورت عفونت بینی نشون می ده که تخمه مونده و باید با آندوسکوپی خارج بشه خلاصه که تا صبح چشم روی هم نزاشتم . خیلی شب بدی بود خیلی بدددددد یاد همه بچه های کوچولو مریض افتادم ! یاد دردی که پدر و مادر از درد بچشون میکشن که بدترین درد دنیاست ....

خدا را شکر بعد از اون شب کذایی همه چیز به خیر گذشت و این هم یه امتحان بود ...

اما خدا جونم ازت خواهش می کنم ... التماست می کنم ... هیچ مادری را بچش امتحان نکن ... تو خودت این عشق را تو وجودم گذاشتی از شدتش خبر داری خودت همه روشنایی خونمون را صحیح و سلامت نگه دار .قلب

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به coopolpa می باشد