آرنيكاآرنيكا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

coopolpa

شروع 3 سالگی و پایان مهدکودک

1392/5/29 15:05
587 بازدید
اشتراک گذاری

یه روز صبح که بلند شدیم بریم مهد کودک توی راه شروع کردی به بهانه گیری اما چون معمولا هر روز بهانه گیری را داشتی سعی کردم با پرت کردن حواست آرومت کنم ...اما به هیچ صراطی مستقیم نبودی !

ارنیکا : مامان من دلم درد می کنه اسهال دارم !!! ببین آب بینی ام که نمی یاد دلم درد می کنه منو ببر خونه مامان بزرگم تا خالم (حالم ) خوب بشه . گوله گوله اشک می ریختی  و التماس می کردی  .از این حرف شاخام در اومد !!!خودمم از این ترفند برای جلب محبت پدر و مادرم یا از مدرسه در رفتن استفاده کردم اما نه در این سن حداقل راهنمایی !!! دلم براش سوخت ! خیلییییییی !   انگار از یه بلندی پرتم کردن پایین !خیلی سختهههههه بچت منطقی ترین نیاز زندگیش را ازت بخواد و نتونی برآوردش کنی ! از خودم از شرایط زندگیم که حالا بچم را اینجوری ملتمس روبروی من قرار داده بود بدم اومد ! از ارنیکام خجالت کشیدم ! نشستم روبروش و به صورت مثل ماهش خیره شدم پر از اشک بود و چونه کوچولو چال دارش  میلرزید ! اشکهاش را  پاک کردم و بغلش کردم گفتم ارنیکا چی می خوای ؟باشه مهد نمی ریم پربغض بود یه دفعه رنگش عوض شد با اون صدای گرفتش از ذوق تند تند حرف می زد : مامان مهممونم من دیگه به ارفات دوش می دم دیده دختر خوبی میشم  (مامان مهربون من دیگه به حرفات گوش می دم دیگه دختر خوبی میشم ) . بوسش کردم و گفتم تو همیشه تو دختر بودی عزیزم . دستام و مقنعه ام را با عشق بوس می کرد ! و در یه چشم به هم زدن ساز گریه و مریضی را عوض کرد و شد یه دختر شاد و خندان که بلند بلند توخیابون شعر می خوند و دودوچی می کرد ! اونروز را بردم خونه مامان بزرگش غرق شادی و شور شد ! شد یه بچه واقعی که فقط از دنیا خندیدن را بلده و با استرس غریبست ! چه زود بچه هامون را درگیر استرس کردی ای زمونه بد ! بعد از اینکه دخترکم ازاسترسرفتن به  مهد کودک آرامش گرفت  انگار من آرامش هزار باره گرفتم محکم بغلش کردم و فشارش دادم !ادوباره زنده شدم و خون تو رگهام جریان پیدا کرد ! جون گرفتم و محکم رو حرف دل خودم و بچم موندم مهد برای همیشه تعطیل ...!!!بای بای

حالا دیگه مهد نمی ری که هیچ سراغی هم  ازدوستات نمی گیری  تازه وقتی هم ما میگیم دلت براشون تنگ نشده با صراحت می گی نه !

خونه مامان بزرگاش خیلی بهت خوش می گذره . از وقتی پیش اونها مونده خیلی اخلاقاش بهتر شده طوری که انگار ارنیکا را دادیم و یه نفر دیگه را جاش گرفتیم دخترم تبدیل شده به یه  دختر شاد و شوخ طبع و شیرین زبون و مستقل تر... طوری که خودش مثل یه خانم میشینه سر سفره و غذاش را کامل می خوره ! لباسش را خودش می پوشه ! برای دستشویی مقاومت نمی کنه ! صحبت کردنش خیلی بهتر شده !

خدای مهربونم را شکر می کنم که بزرگترهای خوبی دارم که از ارنیکای ما مثل یه گل نگهداری می کنن .قلب

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به coopolpa می باشد