آرنيكاآرنيكا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

coopolpa

خاطرات خوب عید 91

1391/2/4 11:58
312 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدای روزهای قشنگ امسال عید یه انرژی و ذوق خیلی خاصی داشتم یه حس قشنگ که ته دل آدم قنج می ره و می لرزه مژه خوشحالم چون همسرم را مجدد به دست آوردم هههه منظورم این نیست که ازش جدا شده بودم ها نههههههههه اما وقتی می بینم چقدر به روحیات و اخلاقیات خوب قبلش برگشته احساس سرمستی می کنم و ازته دلم از خدای مهربون می خوام همیشه  کانونمون را گرم و پر آرامش نگه داره چون من عاشقانه خانواده سه نفرمون را دوست دارم و برای حفظش حاضرم هر سختی را به جون بخرم

عید امسال سال تحویل ساعت 8:45 بود و من از7 صبح بیدار و در تدارک چیدن سفره هفت سین و آماده شدن به به چه سالی بشه امسال لبخند بعد از مراسم روبوسی و عیدی دادن و عیدی گرفتن از بابایی تو با محسن رفتی خونه مادربزرگت و خوش گذروندی ... ظهر هم با من رفتیم خونه بابا ولی مهربون یه وان یکاد خیلی خوشگل و ارزشمند هم از خاله سپیده و مامانی مهربون عیدی گرفتی خوجبحالت دلقک بهترین خاطره بچگی هام عیدی و اسکناس های تا نخورده بود آخ که چه زود گذشت !

تو عید روزهای قشنگی را با هم داشتیم شب ها تا دیر وقت بیدار می موندیم و صبح ها هم لنگ ظهر از خواب بیدار می شدیم خجالت اما تو به نسبت قبل  بهونه گیر تر شده بودی و فقط می گفتی دد مامانی می گفت بهونه مهد را می گیری ! اصلا تو خونه بند نمی شدی جل الخالق !خلاصه من و تو بابایی فقط در حال ددر دودور بودیم .

حالا بگم از سفرنامه ارنیکا خانوم

من و محسن وقتی خواستیم به عقد هم در بیاییم قرار شد که مهریه مدت صیغم سفر به مشهد مقدس باشه که متاسفانه طلبیده نمی شدیم البته من یه چند بار تنهایی یا با ارنیکا جونی رفتم اما قسمت نشده بود که محسن هم بیاد از اون جایی که خدا قراره امسال لطفش را در حق ما تموم کنه برامون بلیط  مشهد جور شد اونم بسیار اتفاقییییییی و ماسفر 4 روزه خودمون را از ساعت 6 روز 9 عید شروع کردیم اونم با اتوبوس ! هنوز 5 دقیقه از سوار شدنمون نگذشته بود که دیگه طرقت نشستن نداشتی و می گفتی دد. ای بابا حالا دد از کجا بیاریم تو جاده خاکی تعجب جیغ می زدی گریه می کردی از زیر صندلی فرار می کردی و می خواستی تو اتوبوس راه بری دوست داشتی بری پیش بچه های صندلی جلویی و با اونها بازی کنی اما اونها خیلی بزرگ بودن و دلشون می خواست فیلم ببینن به خاطر همین به تو توجه نمی کردن اما تو صورتت را می بردی جلو تر و بهشون لبخند می زدی الهی من بمیرم خیلی بهت سخت گذشت و صد البته به مااااااا صبح زود رسیدیم مشهد و یه هتل خوجل اجاره کردیم و بابایی جونت چون دید خیلی تو طول سفر خسته شدیم همون موقع رفت بلیط هواپیما را برای برگشت 5 صبح 13 رزو کرد ...

اول رفتیم امام رضا دلم خیلی براش تنگ شده بود وارد حیاط حرم که شدم دلم هری ریخت پایین و اشکهام بی دلیل سرازیر شد همینطور  هم محسن  خیلی باصفا بود سیل عظیم جمعیت که همگی یکنفر را صدا می زدن* پرواز کفترها دور ضریح *پیچیدن صدای اذان و بوی اسفند از خدا هم ممنونم که لیاقت این سفر را به ما داد البته مطمئنم که از صدقه سر ارنیکا خدا یه لطفی هم به ما کرد .توی مدت سفرمون حسابی خودمون تحویل گرفتیم و بابایی که ماشاله سنگ تموم گذاشت یه نهار تپل هم رستوران چهار فصل عنبران خوردیم و حسابی فربه شدیم چشمک

یه رزو هم رفتیم طرقبه و اونجا تو میدون یه پارک کوچولو داشت که تو را هیچ وقت انقدر خوشحال ندیده بودم که تو اون پارک خوشحال بودی با تموم سرعت می دویدی و از پله های سرسره بالا می رفتی تازه دست بچه های بزرگتر هم می گرفتی و با اونهاسرسره بازی می کردی اینجا بود که فهمیدم سرعت دوست یابیت هم به من و بابایی رفته اصلا انگار من و محسن را نمی دیدی با بچه های دیگه بازی می کردی و مواقعی هم که نمیتونستی از یه پله بالا بری دستت را دراز می کردی که یه بچه برگتر بغلت کنه ههههههه خنده هرز گاهی هم وقتی می رسیدی بالا سرسره با تمام قردت و هیجان دادمی زدی مامان با افتخار ( یعنی منو ببین )

تو هیچ جایی اعم  از مترو  و ماشین  و رستوران و حرم و ... قابل کنترل نبودی فقط دوست داشتی بدویی و بازی کنی ماچ و من مادر را مجبور به انجام هزار و یک شکلک می کردی بلکه 1 دقه بشینی دختره شیطون من

تو حرم وقتی خدام ها داشتن فرشها را جمع می کردن تو هم رفتی بودی و بهشون کمک می کردی و هر هر هم می خندیدی بعد از چند ثانیه که دیدی خسته شدی از فرشها به عنوان اسب استفاده می کردی و پیتیکو پیتیکو لبخند

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان نازنین زهرا
26 اردیبهشت 91 17:01
انشالله سال خوبی پیش رو داشته باشید و همیشه شاد و سرحال باشید
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به coopolpa می باشد