آرنيكاآرنيكا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

coopolpa

تكه اي از وجودم كه همه وجودم شد

1390/4/22 11:49
891 بازدید
اشتراک گذاری

يه چند روزي از يكساله شدن اون نوزاد كوچولويي كه  نه ماه هر لحظه با هم نفس مي كشيديم و ثانيه به ثانيه زندگي مثل روح و جسم در كنارهم بوديم مي گذره... و از اون روزها براي من يه حس قشنگ و ماندگار تو ذهن و جسمم ثبت شده

صبح روز 16تير ازخواب بلند شدم و خونه را هم روز قبل حسابي تميز و مرتب كرده بودم حتي فكر كن استكانها  را هم توسيني چيده بودم و لباس برگشت از بيمارستانم هم به چوب لباسي زده بودم كه موقع ترخيص محسن راحت لباسم را پيدا كنه و برام بياره حتي اسفند دود كن را هم روي گاز گذاشته بودم ... كه كسي خيلي تو زحمت نيفته البته بماند كه باباجونيت چون از قبل همش براي نظافت خونه كه بهش مي گفتم مي گفت تو فقط برو بيمارستان و كاري به چيزيش نداشته باش من خودم همه چيز را مرتب و رو به راه مي كنم وقتي من رفتم بيمارستان عمه هاي بنده خدا را آورده بود خونمون و خونه را  دوباره   رفت و روب كنن دستشون درد نكنه .

ساعت 11 اينها صبح بود كه پياده تا فروشگاه اتكا رفتم كوپن به دست كه هم  كوپن قند و شكر را بگيرم و هم پياده روي اون روزم را كرده باشم ... بعد از خريد قند حسابي خسته و كوفته اومدم يه دوش گرفتم و يه غذاي خوشمزه هم خوردم و دوباره همه چيز را چك كردم و خواستم بخوابم كه از فكر و خيال خوابم نمي برد به خاطر همين يه تكه گوشت را گذاشتم تو قابلمه كه بپزه و منم آبش را بخورم و به قول مامان جونم جون بگيرم ... از اون جايي هم كه جنابعالي كلا از گوشت قرمز گرفته تا ماهي اينها هيچ علاقه و رغبتي نشون ندادي بايد بگم منم مجبورم خودم را با آب گوشت بسازم ! دستم بهت برسه يه دونه محكم مي زنم در كونت هههههه اين تكه كلامي بود كه به خاطر تهوع هاي زياد من همكارم مدام به تو مي گفت ...

ساعت 5 بعدازظهر ماماني اومد خونمون و آماده شديم كه بريم بيمارستان .محسن يه اسفند دود كردو يه صدقه هم انداخت و كلي هم عكس از من و مامانم با خودش انداخت و موقع رفتن هم  من و تو را زير قرآن رد كرد هر چي مامانم مي گفت محسن حالا بيا بريم بعدا فعلا كه نميخواد بره براي زايمان مي گفت : نه مامان بزار همه كارها را براش بكنم تا دلم آروم باشه توي ماشين دل تو دل سه تاييمون نبود و مامانم مي گفت سوره ان مع العسر يسرا را بخوان تا همه چيز برات سهل و آسون بشه منم حفظ نبودم و مامانم مي خوند و منم تكرار مي كردم خدا را شكر فاصله بيمارستان تا خونه 5 دقيقه بيشتر نبود و زود رسيديم .

وقتي رسيديم پيش خانم دكتر ايشون من را معاينه كردن و گفتن همه چيز نرمال اما طبق آخرين سونراگرفي سن جنين پايان 40 هفته است و بايد بري نوار قلب كه ببينم هنوز هم زمان براي زايمان باقي هست يا نه ؟ وقتي از اتاق معاينه اومدم بيرون ديدم بلهههههههه مامانم وآقاي همسر تصميمشون را گرفتن كه من بايد امروز زايمان كنم فكر كن محسن مي گفت من رفتم جوراب نو خريدم براي امروز و الا و بلا ديگه نمي برمت خونه همين امروز بايد كار را تموم كني و مسخرش را درآوردي همش مي گي امروز ..... فردا

خلاصه ماهم ساعت 8 اينها ود كه رفتيم تو اتاق زايمان يه جوري انگار و دلم مي لرزيد و حس خوبي نداشتم مخصوصا وقتي كل لوازم هام را دادم به مامانم و تك و تنها رفتم تو اون اتاق . از شانس هم هيچ كس براي زايمان نبود خانم ماما و پرستار هم با من حرف نمي زدن و خودشون با هم صحبت مي كردن و منم عين بچه ها همش ازشون سوال مي پرسيدم هههههه و اونها مي گفتن برو دهتر برو شيطوني نكن و راه برو هر چي راه بري برات بهتره دلم گرفت و رفتم توسالن كه قدم بزنم و دعا كنم

نيم ساعتي از ماندن من تو اون اتاق مي گذشت و مامانم هم ناراحت و نگران از زايمان طبيعي كه خيلي هم مخالف بود ! تو سالن داشت قدم مي زد به خانم پرستار گفتم اگه مي خواي تو زايمان همكاري كنم اول بايد بگي مامانم بياد ! مامانم  اومد پشت در اتاق و واي چي ديدم خيلي حالش بد بود و خيلي هم استرس داشت من كلي بهش خنديدم و علكي گفتم مامان گفتن نيم ساعت ديگه صبر مي كنيم و مي بريمت براي زايمان سزارين تا اينجوري دلش آروم بگيره و من حداقل تو اتاق زايمان نگران ايشون نباشم اون بنده خدا هم خوشحال شد و رفت وقتي اومدم تو اتاق زايمان مثل كسي بودم كه خودش مي ياد پاي چوبه دار گفتم حالا ديگه هر چي بگين قبوله و سيكل زايمان شروع شد روي تخت خوابيدم و بهم سرم وصل كردن و كيسه آبم را خانم دكتر پاره كرد همين موقعها بود كه صداي اذان مي اومد و من تنها تو روي اون تخت فقط دعا مي كردم و گريه مي كردم ...

وقتي كيسه آبم پار شد يه آب گرم تمام بدنم را داغ كرد و انگار دلم ريخت بعد 10 دقيقه  كه خانم دكتر براي معاينه اومد گفت كه بچه يه كوچولو مدفوع كرده و بايد به صورت اورژانسي برم تو اتاق عمل براي سزارين چون خطر خفگي داره و من را براي اتاق عمل آماده كردن

اتاق عمل يه اتاق بزرگ و خنك بود با يه تخت باريك روي تخت نشستم و تو كمرم آمپول زدن كه اصلا هم درد نداشت برعكس تمام چيزهايي كه شنديده بودم 30ثانيه نكشيده بود كه احساس كردم از نوك پاهام داره بي حس مي شه بعد دو تا دستيار بيهوشي سمت راست و چپم ايستادن و حسابی با هام صحبت و شوخی می کردن و انصافا خیلی بهم انرژی می دادن و کلا اتاق عمل تبدیل شده بود به یه جمع دوستانه که مثلا (تو یه پارک دارن با هم صحبت و بگو بخند می کنن ) و من همونطور که مشغول صحبت بودم تو ذهنم هم تند تند آرزوهام را می گفتم که نکنه این لحظه ها را از دست بدم همون موقع بلند گفتم خانم دکتر خدا کنه دختر منم مثل شما دکتر بشه که همه پرسنل اتاق عمل باهم صداشون دراومد که نگو !

 چون دیگه دخترت را نمی بینی ! 

خانوم دكتر از 6 صبح اينجاست و تا 2و 3 صبح هم مي مونه ؟! من كه وابسته و نديد بديد بچه سريع حرفمو پس گرفتم و گفتم  واي نه منظورم متانت و خوشويي ايشان بوده و بس و البته زيبايي ... خلاصه تو اون نيم ساعتي كه توي اتاق عمل بوديم سنم و اسمم و اسم شما را پرسيدن و معني اسمت رو و كلي چيزهاي ديگه ....

درهمون حس و حال بودم که یه صدای نازک اما خیلی بلند تمام فضای اتاق را پر کرد و من با شوق فراوان فریاد زدم بچم ... بچم به دنیا اومد ! که دستیار بیهوشی گفت بچه کجا بود خانم ! تا بی حسی به نوک زبونت نرسه بچه را بدنیا نمی ياد اما من گفتم : تو را خدا بچم را نشون بدید که همون آقا گفت : دختر کچلش را نشونش بدین .

و بالاخره اون بهترین لحظه رسید تو مثل یه فرشته لای یه پارچه سبز پیچیده شده بودی و قدم به این دنیای خاکی گذاشتی و عین هلو سرخ بودی ... حالم تو اون لحظه واقعا غیر قابل وصفه و نمی دونم از چه کلماتی برای بیان حال و احساس خودم استفاده کنم اما به جرات قسم می خورم که بهترین حس تمام عمرم را داشتم و یه جوری ناراحت که نازنینم ديگه تو وجودم نیست.

 همش با خودم می گفتم یعنی تو بودی ؟ یعنی به همین واقعی ! انگار باورم نمی شد اون تکونها و ورجه ورجه ها و اون حالت ها همه و همه تو بودی ؟ تو خیلی کامل بودی و من ازاین که یه آدم تو دلم بوده  وحالا  به چشم دارم مي بينمش  تعجب کرده بودم و با اینکه دوران بارداری از چیزی برات کم نزاشتم اما دوست داشتم دوباره بری تو دلم تا این دفعه باهات خیلی خیلی بیشتر مهربون باشم  .

منو ببخش اگه تو این مدت دلت یه چیزی هوس کردو من به خاطر خجالت یا اینکه از مال کسی نخورم آن چیز را نخوردم .

منو ببخش که تو سرما و گرما تو اتو بوس و مترو شلوغ و مسافت زياد اذيت شدي .

منو ببخش اگه خستت کردم... اگه گرسنه گذاشتمت ... اگه بهت استرس وارد کردم و اگه ...

حلالم کن دخترکم .

وقتی منو آوردن تو اتاق سپیده اونجا بود که خیلی ذوق می کرد و با هزار تا التماس اومده بود .پرستارها محسن را صدا کردن و ازش خواستن تا کمک کنه که منو بزارن روی تخت و لباسهام را عوض کنن خونریزیم خیلی زیادبود و پرستار از دکترخواست بیاد برای معاینه که خدا را شکر هم مشکلی نبود و محسن هم از دیدن اون اوضاع حالش خیلی بد شد طفلی ! بابا جوني هم كلي پرستارها را تحويل گرفتن و بهشون پول دادن تا بيشتر هواي من تو را داشته باشن ههههههههه

اما من اونروز خيلي خودم را دوست داشتم و به خودم افتخار مي كردم چون عليرغم دلشوره هاي قبلم براي روز زايمان اون روز خيلي سرحال و شوخ طبع بودم و قوي برخورد مي كردم انگار خجالت مي كشيدم حالا كه مادر شدم همش بخوام بگم اوخ اوف

بعد از انجام كارهاي پزشكي گل و بلبلم را آوردن تو اتاق واي خيلي ناز بودي تپل و بامزه اون شب تو تنها دختري بودي كه بدنيا اومدي و همچنين تپل ترين و بلند قدترين ني ني بيمارستان ... اين هم نتيجه رعايت رژيمها و مكمل هاي غذايي بود ! توي پيشونيت چند تا جوش چربي زرد رنگ داشت كه ازنتايج قرصهاي امگا 3 بود .خاله ريزه ازت عكس انداخت و فيلمبرداري كرد و بعد هم همراهان بيرون كردن اون با كلي غر رفت بيرون !

توي دست راستم كت تزريق بود اما باز با اين حال تو را با دست راستم بغلم كردم و همش بهت نگاه مي كردم و به مامانم مي گفتم چقدر سفيده چقدر خوشگله و كلي از زاييده خودم تعريف مي كردم ... ههههه

ساعت نزديك 12 شب بود اما من دلم نمي خواستم بخوابم و دوست داشتم فقط درباره تو با مامانم حرف بزنم و به تو نگاه كنم ... برعكس هم تختيم كه آرام بخش ها حسابي چرتيش كرده بود من كاملا سرحال بودم و گرسنه !

خانم پرستار اومد گفت اون بچه وزن بالا اين اتاقه ؟ گفتيم بله . گفت تند تند بهش شير بدين كه قندش نيفته . جونم تپل شكمو . خيلي گرسنت بود و من هنوز اونقدر شير نداشتم و انگار منفذش باز نشده بود تو هم ميك مي زدي و گريه مي كردي .

بميرم براي گرسنگيت چه كار كنم آخه ؟ بالاخره داديمت به يه خانمه تا يكم بهت شير بده همين كه شير خوردي خوابيدي تا صبح  ... اونم رو دست من آخه دلم نمي اومد از خودم جدات كنم .

تا صبح بيدار بودم و دلم مي خواست زودتر صبح بشه تا تو را به همه نشون بدم و درباره تو با محسن و بقيه صحبت كنم ...

از بابا جونيت بگم كه اون هم حالش مثل من بوده و تا صبح بيدار بوده و 4 صبح با عمه ها و دخترها رفتن بازار گل براي خريد گل و كلي دسته گل خريده بودن و خونه گلباران بود حتي تو پله ها ! هههههه آخه عروس آورديم .

فردا ساعت ملاقات همراه بود با ترخيص من .قبل از اومدن مهمونها من از تخت بلند شدم مسواك زدم و آرايش كردم و لباسم را عوض كردم تا مهمونها بيان ... عمه ها و دختر عمه ها و احسان و بابايي و مامن بزرگها و خاله منيرم وماماني خودم و خاله ريزه هم اومدن . خاله جوني برات كيك خريده بود و كلا ملاقات زياد طول نكشيد چون من هم با مهمونها راهي خونه شدم و بابا ولي جوني ما را برد خونه .

جلوي در خونه بابايي برامون گوسفند كشتن و اسفند دود كردن و ما را به خوشي و خرمي همراهي كردن با مهمونها و خلاصه تو پا به خونه خودت گذاشتي قدمت موبارك و مستدام باد تكه وجودم ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

آزاده
21 تیر 90 13:53
تولدش مبارک باشه فرشته کوچولو.





سلام مرسي گلم . بازم به ما سر بزن
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به coopolpa می باشد