آرنيكاآرنيكا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

coopolpa

بازی جدید ارنیکا جونی

1390/5/16 12:08
962 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز که بعد از پارک رفتیم خونه هر جفتمون خیلی سرحال بودیم و حس بازیمون گرفته بود طبق معمول هر روز سی دی های موسیقی موتسارت را برات گذاشتم و شروع کردیم با هم بازی ...

همونطوری که با هم بازی می کردیم نا خودآگاه  این شعر را خوندم  : بعبعی می گه بع بع ، دنبه داری نه نه ، پس چرا می گی بع بع و یکی دوبار هم تکرارش کردم ... دفعه سوم که که گفتم بعبعی می گه تو با یه صدای خیلی آروم و مطمئن سرت را تکون دادی و گفتی بع بع .

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comوای خدای من  اصلا باورم نمی شه یعنی به این زودی یاد گرفتی !!! خیلی خوشحال شدم و خوشم اومد و پیش خودم فکر کردم شاید اشتباه کردم به همین خاطر دوباره و دوباره تکرار کردم و تو هم تند تند می گفتی بع بع و وقتی هم که من این شعر را نمی خوندم تو خودت همش می گفتی بع بع که من هم شعرش را برات بخونم واقعا که خیلی خوردنی هستی بره کوچولو من .

در ضمن بگم که همون شب هم بابا محسن رفت برات یه بعبعی خوشگل کوکی که راه می ره و سرش را تکون می ده خرید تا بهتر بتونی با این بعبعی که انقدر عاشق صداش شدی آشنا بشیniniweblog.com

همون موقع روی تخت خوابوندمت و باهات تاب تاب خمیر بازی کردم و تو عیننا همون کار منو تکرا می کردی و قاه قاه هم می خندیدی ... واین برای من هم خیلی خوشحال کننده بود و هم از طرفی احساس میکردم کارمون خیلی سخت می شه چون باید جلوی تو خیلی مواظب رفتارمون باشیم که خدایی نکرده کار بدی ازمون سر نزنه که شما هم یاد بگیری و وای وای وای

موقع شام کنار هم کف آشپزخونه نشسته بودیم و من داشتم بهت غذا می دادم برای اینکه حواست را پرت کنم و تو فرار نکنی بهت عکس خودم و خودت را نشون می دادم که تو آینه گاز افتاد بود و بوس برات می فرستادم تو هم از این کار خوشت اومده بود و کلی بوس می فرستادی و دوباره دهان منو از تعجب و شعف ١ متر باز کردیniniweblog.comخیلی می دوستمت عشقم

وقتی این کارها را می کنی به خودم می گم آخه کی انقدر بزرگ شدی که همه چیز را به آسونی یاد می گیری و با اون دو تا چشم کوچولوت آروم و مظلوم نگاهم می کنی و یه خنده بامزه می کنی .....

اگه بدونی چقدر دیروز بانمک شده بودی با اون صورت خوشگلت که تمامش بستنی بود و تو با یه حس بزرگی و استقلال بستنی چوبیت را محکم تو دست گرفته بودی و با تموم لذت می خوردی ... حالا می فهم اون موقع ها که من یه چیزی می خوردم به مامانم تعارف می کردم می گفت من نمی خوام تو بخور ، یعنی این که من از خوردن تو لذت می برم و انگار دارم خودم می خورم ... حالا خودم همین احساس را برای تو دارم .

تازه یاد گرفتی وقتی بهت می گیم منو چند تا دوست داری می گه ١٠ یا ١٠تا ... بعضی موقعها هم

می گی نه !!!

niniweblog.comniniweblog.com

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان ماهان عشق ماشین
16 مرداد 90 12:06
ده تا ده تا ده تا دوست دارم خاله جون.
مامان ماهان عشق ماشین
16 مرداد 90 12:11
پس کو عکسای این کپل پا؟


چشم عكس هم مي زارم خاله مهربون ؛ باز هم به ما سر بزن
مامان نازنین زهرا
15 شهریور 90 14:37
سلام کارهای جدیدت مبارک خاله جون از اینکه گفتی بع بع به خدا منم احساساتی شدم گریم گرفت ماشالله عزیز خاله به نازگل ما هم سر بزنید با اجازه لینکتون میکنم خوشحال میشم ما رو لینک کنید
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به coopolpa می باشد