آرنيكاآرنيكا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

coopolpa

در جستجوی یه مهد خوب

1390/6/26 14:09
763 بازدید
اشتراک گذاری

این روزها خودم نیستم

ساناز نیستم

دیگه اون دختر شیطون و خندون که هر جا می رفت عین یه بمب مجلس را می ترکوند ازش خبری نیست

اون دختری که کلی تو حموم می موند و انواع و اقسام ماسکهای مو و لوسیونها را امتحان می کرد کو

کاش می شد آدم یه روز بره مرخصی و از همه چیز آزاد بشه .

کاش زندگی دکمه استوپ داشت وما مجبور به بدو بدو نبودیم و یه کم استراحت می کردیم

خیلی خسته ام ...خیلی

حس می کنم تو این دنیا هیچ کسی را ندارم و تنهای تنهام خیلی تنهااااااااااااااااااااا

 

بنا به یه شرایط خاص مجبورم دختر قشنگتر از برگ گلم را بزارم مهد و در تکاپو و تحقیق از این مهد به اون مهدم ... تو اولین مهدی که دیدم خیلی از مهد زده شدم و واقعا محیط اونجا برام غیر قابل تحمل بود ...خدایا چی می بینم ؟! کدوم مادری تونسته بچش را اینجا بزاره و با خیال راحت بره سرکار ! بعد از چند سال هم حتما خیلی مغرورانه از کودکی بچش اینجوری تعریف می کنه : شرایط خیلی سختی بود. از یه طرف کار از طرف دیگه بچه داری ! صبحها باید می بردمت و بعداز ظهرها می آوردمت ... یکی از بهترین مهدهای خصوصی ثبت نامت کردم و کلی هم هزینه می دادم ...و هزاز هزار تا منت :( اتاقهای اون مهد فرشهایی بود که خیلی هم تمیز نبود و بچه هایی که برای خودشون سرگردون بودن و مربی ها در حال خونه تکونی مهد ! یه سی دی برای بچه گذاشته بودن و اونها را به حال خودشون رها کرده بودن ! بی توجهی تو اون مهد فریاد می زد طوری که بچه ها تا ما را دیدین اومدن جلو ومی خواستن جلب توجه کنن ...نکته ای برام خیلی جالب بود این بود که مدیر مهد می گفت مادر های این بچه ها همه دکتر ها و جراحهای بیمارستان مردم هستن ... یعنی ازقشر آدم حسابی های جامعه ! این برای من مهم نبود که مادر و پدر بچه چه جایگاه اجتماعی داشته باشن چیزی که به یه پدر و مادر ارز ش می ده احساس مسولیت و توجه به بچشونه . واقعا برام قابل فهم نبود که اونها چی توی این مهد دیدن که بچه ها را اینجا گذاشتن و رفتن !

وقتی اون مهد را دیدم از خودم از شوهرم از پدر و مادر بودنمون از شرایط زندگیمون و از همه چیز بدم اومد که چرا باید مجبور باشم بچم را مهد بزارم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟همچین ارنیکا را به خودم چسبونده بودم و توی مهد های بعدی سوالهای وسواس گونه می پرسیدم که مدیر داخلی مهد به من گفت : خانم اگه خیلی ناراحتین و می خواین بچه را به خودتون بچسبونین برین خونه بشینین . حرفش قشنگ نبود و به نظر من یه مدیر کاردان به جای اینکه مقابل من قرار بگیره بهتره از کنار من به قضیه نگاه کنه .

خلاصه یه مهد به اسم سپیده صبح به مدیریت خانم بستان منش که سه ستاره هم بود انتخاب کردم ... نمی گم همه چیزش صددر صد اما خوب خیلی از فاکتورهای توی ذهن منو را داشت و بالاخره توی این مهد دخترم را نام نویسی کردم .

روز اول که برای ثبت نام رفته بودیم تو بغل من بودی به محض اینکه در یکی از کلاسها باز شد وبچه ها را دیدی یه خنده خوشملی کردیخنده و خودت را از بغل من پرت کردی پایین که بری پیش بچه ها ! این لحظه برای من و سپیده خیلی لحظه قشنگی بود چون از استرسها و دلشوره هامون کم کرد و ما به یه آرامشی رسیدیم که نگوووووووووووووووووو قلب عاشقتم.

روز دوم متاسفانه خودم نتونستم ببرمت و خاله ریزه زحمتت را کشید ... طبق گفته های خودش عین روز اول خیلی عالی و خوب مونده بودی :)نیشخند هورا ااااااااااااااا البته 2یا 3 ساعت بیشتر نزاشتیم بمونی و زودی بردیمت خونه گلکم که نکنه خدایی نکرده ترک برداره چینی نازک دلت چشمک.

رزو سوم هم از ساعت 8 صبح بردمت و تا ساعت 11 مونده بودی اونم خیلی خوب و بدون گریه به گفته مربی هات ... وقتی ظهر بابا ولی جونی اومده بیارتت خونه اونو که دیدی حسابی ذوق کردیفرشته و براش از دور بای بای می کردی طوری می خندیدی که مربیت تعجب کرده و گفته آقا شما را خیلی می شناسه هاتعجب بابا جونی هم گفته پس چی خانم .

روز چهارم شنهبه بود و قرار بود ما دیگه پروژه را به طور رسمی شروع کنیم و عشق کوکولو من یک روز کامل را تو مهد بمونه :( مظطربم ...

درست مثل روز اول مهر... دیدن همکلاسی ها ... اولین دیدار معلم و کلاس جدید ... دلهره کارنامه ... و حس بد روز آخر مدرسه و خدا حافظی

کلا برام سخته خیلی سخت . می دونم که هزان مادرعین من این حس را داشتن و هزاران هزار کودک حتی کم سن تر از بچه من این مرحله را گذروندن اما تو دلم غوغاست کلافهو کلافه ام .

خیلی سخته بچت را از اولین و مهم ترین نیازش که کنار تو بودن دور کنی ...

خیلی سخته که بچت از صبح تا بعد ازظهر بزاری پیش کسی که هیچ شناختی نسبت به اون نداری ...

خیلی سخته که ندونی اون خانم مربی هم ناز بچت را می خره یا نه ؟...

یا وقتهایی که یه بچه از دستش اسباب بازیش را می کشه کسی هست ازش دفاع کنه یا نه ؟

وقتهایی که می خوره زمین و گریه می کنه آغوش بازی براش هست !

وقتهایی که تو بازی موفق می شه کسی هست تشویقش کنه و براش دست بزنه و محکم ماچش کنه !

موقعهایی که میل غذا نداری ...یادش می مونه غذا نخوردی که یک ساعت بعد دوباره بهت غذا بده .

هیچی نمی دونم ... اما کاش اون مربی وجدان داشته باشه فقط همین .

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان نازنین زهرا
23 شهریور 90 23:57
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به coopolpa می باشد