آرنيكاآرنيكا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

coopolpa

18 ماه با بی نظیرترین دختر دنیا

1390/11/6 11:54
461 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدایی که تو را معجزه خود قرار داد تا هر روز و هر روز بیشتر بستایمش و بیشتر از پیش قدرت / مهربانی / عشق و عظمتش را بشناسم .

خدایی که با تو بهم یادآور روزهای عجز خودم می شود ...که امروز به توانایی خودم غره نشم و اون خدای مهربون که به من توانایی داد را فراموش نکنم .

بعضی وقت ها بعدارظهر ها که از اداره برمی گشتم و خستگی توانی برام نمی زاشت دلم هوای دوران بدون تو بودن را می کرد و دوست داشتم برای یک روز هم که شده خودم باشم بدون تو ... بدون بهانه های تو ... بدون شلوارم کشیدن موقع ظرف شستن و غذا درست کردن ... بدون دغدغه قطره خوردن و عصرونت که چی بهت بدم و بعد هم سریع برات شام چی درست کنم که دوست داشته باشی ... بدون بازی های از من در آری خجالت منو ببخش که اینطور می نویسم اما دخترکم اینجا جایی که تنها برای تو می نویسم و از تو می گم حرفهایی که نمی تونم بگم فقط حرف دل گلکم .

اون روز عصر من و تو که اومدیم خونه همه چیز مثل همیشه بود برات عصرونه درست کردم و سی دی هنگامه یاشار گذاشتم و حسابی بازی کردیم و خندیدم تو هم خیلی خیلی شاد بودی تازه یه بازی جدید هم یاد گرفته بودی که می رفتی پشت مبل ها قایم می شدی تا من پیدات کنم تا نمی اومدم سراغت هم اون صورت کوچولوت را بیرون نمی آوردی چشمکشیطونک .منم یه مرغ خوشمزه  که خیلی دوست داری برای شامت درست کردم و تو هم نوش جان کردی ... وقتی بابا شب اومد خونه برای رفع سو تفاهم های گذشته قرار شد بریم خونه مامانی تا با کمک بزرگترها مشکلمون را حل کنیم که ای کاش این کار را نمی کریدم و خودمون مشکلمون را حل می کردیم / کاش باز هم سنگ زیرین آسیاب می شدم و صبوری می  کردم / اما این بار محسن خواسته بود که پدر و مادرش و خواهر و برادرش را بیاره و حساب من و خانوادم را به قول خودش بزاره کف دستمون! که فردای همون روز خودش به زبون آورد که کاش بزرگترهام را برای حل مشکلم نیاورده بودمناراحت اما ای دل غافل که آبی که ریخته شد دیگه جمع نمی شه اون شب بین خانواده ها حسابی دعوا شد و عمه جان که انگار تا اونروز نقاب رو صورتش داشت حسابی اون روی خودش را نشون داد و با ضربه آخرش که موقع رفتن به محسن گفت : بچه را هم بیار ببریم و تو را از خواب ناز بیدار کردن و با خودشون بردن دل همه ما را شکوند که الهی خدا دل خودش را بشکنه و منم صداش را بشنوم ... دعوا تموم شد و اونها رفتن و تو هم رفتیییییی! نه ! تو نروووووووو ارنیکای من / تو بمون دخترک نازم . خونه خلوت شد و فقط فقط ما موندیم بدون تو ... این یعنی خراب شدن همه دنیا روی سر من یهو همه دعواها / بی احترامی ها / ظلم هایی که بهم شده بود به کل از یادم رفت و فقط و فقط تو را می خواستم . تویی که حالا بدون شک همه وجودمی . یکی دو ساعت بعد که اومدیم بخوابیم اوج اوج سختی ماجرا بود برام عین یه کابوس بود بدون تو خوابیدن محال بود و انگار یه چیز نشدنی . مثل اینکه یادم رفته بود چه جوری باید تنهایی بخوابم و روزگاری دراز را خودم تنها می خوابیدم گریههر کاری می کردم خواب به چشمهام نمی اومد که نمی اومد بی خوابی به سرم زه بود حسابی آخه عادت کرده بودم شبها موقع خواب برات آیه الکرسی و چهار قل بخوانم و بهت فوت کنم و لالایی عروسک قشنگ من را زمزمه کنم برات تا خوابت ببره / دست تو موهات بکشم و پیشونیت را ببوسم و تو هم با اون چشمهای خوابالوت بهم نگاه کنی و شیر بخوری تا خوابت ببره اما حالا بدون تو نهههههههههههههههههههههه .

دلم می خواست دادبزنم و بلند بلند گریه کنم / یا همون موقع به بابات بگم تو را خدا بچم را بیار من بدون ارنیکا یعنی بدون روح بدون عقل و هوش بدون چشم بدون دست و پا ..... ساناز بدون ارنیکا یعنی هیچی یعنی تهی .

به هر سختی بود اون شب هم صبح شد و به قول بابا اصغر اینجوری هم نمی مونه و نموند همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد

اما درسهای زیادی برای من داشت که تا آخر عمر فراموشش نمی کنم :

1 - تو زندگیم سیاست را باید سر لوحه کارهام قرار بدم .

2- آدم ها را اونطوری که هستن باور نکنی .

3 - از همه مهمتر فهمیدم که چقدر بچم و زندگیم و همسرم را که گاهی شیطنت هاش زیاده از حد را دوست دارم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به coopolpa می باشد