خاطرات ده ماهگی دختر مخمل ما
به نام خدای مهربونی که صبح ها تو را به اون می سپارم و به امید اون روزم را آغاز می کنم به نام اون خدایی که تو را انقدر برای ما عزیز کرد و جزیی از وجودمون شدی ...به نام خدا
دخترکم مخملم این روزها خیلی بامزه شدی و تند تند داری کارهای جدید یاد می گیری و ما را متحیر از هوش و ذکاوت خودت می کنی .
یه بوس هایی می کنی که نگو و نپرس البته از دور بوس می فرستی لبات را غنچه می کنی و موچ به همین خوشگلی که تو عکس می بینی هههه
از بای بای کردنت بگم که قند تو دل همه آب می کنی انقدر خوشگل بای بای می کنی و موقع بای بای کردن به دستهات نگاه می کنی و اون دستهای کوچولوت را می چرخونی که دلم می خواد گازت بگیرم
نای نای کردن هم یادگرفتی قرتی خانوم البته از پدرو مادری مثل من ومحسن همچین بعید هم نیست تو هم یه پا رقاص دربیایی
کلوچه من تازه کلی هم بلبل زبونی می کنی و ماما و بابا و دد و به به و مم هم می گی ...کی می گی مامان جون دوست دارم هههههه عجب نوشابه ای برای خودم باز کردم ها !!!!
از بازی هات بگم که خیلی بامزه یه روسری یا لباس یا هر چیزی که مثل پارچه هست را برمی داری و باهاش کلی سرگرم می شی و می زاری روی صورتت و برمی داری و دالی موشه بازی می کنه یا می ری پشت یه یه مبلی یه دیواری قایم می شی و بازی می کنی ...یا کنترل تلوزیون که دوست اول و آخرته و گوشی تلفن هم که عین هووت می مونه خدا نکنه ما گوشی بگیریم دستمون مگه می زاری با تلفن صحبت کنیم کلی داد و فریاد راه می اندازی و سیم تلفن را می کشی