آرنيكاآرنيكا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

coopolpa

از این روزهای دخترکم

من امرزو خوشحال ترین مامان روی زمینم دلم می خواد از خوشحالی داد بزنم تو خیابون بدو بدو کنم و این خبر را به همه عالم بدم و با یه دونه دخترم همه جا پز بدم ... چرا ؟! ارنیکا امروز بعد ازتمام شدن ماه دهم که به مهد سپیده صبح رفته نزدیکای مهد که رسیدیم منو طبق روال همیشه محکم بغل کردو چسبید بهم منم پیش خودم گفتم هی وای من امروز یه اشک ریزون حسابی داریم بعد شروع کردم به صحبت کردن و بهش گفتم ارنیکا الان دوستات منتظرن تا بری و باهشون شعر و قصه بخونی و خوراکی های خوشمزه بخوری وقتی رسیدیم جلوی در مهد بهم گفت ماما پایی = منو بزار پایین.بعد گفتی چیف = کیف را بده . کیفت را که بهت دادم بهم گفتی تو بووووووووووو به همین غلیظی = تو برو . بعد هم بای بای کرد...
26 تير 1391

نبض زندگی

این روزها خیلی مشغول پروژه اسباب کشی هستیم و خونه جدید به علت نوساز بودنش حسابی اذیتمون کرده ارنیکا هم به خاطر این موضوع بسیار حساس شده و هر روز بعد ازظهرها که میرسیم خونه همش بغض داره و ناراحته و مدام می گه ابازی ها - خسی ( خرسی ) و سراغ اونها را از من می گیره البته به خاطر اینکه اذیت نشه معمولا ما دختر کوچولومون را می زاریم خونه مادر بزرگش و خودمون میاییم برای چیدمان اون هم فقط چند ساعت کوتاه به همین دلیل یکم پروسه طولانی تر از حد معمولش شده و ما خسته تر اما فدای یه تارمویش ارنیکااین روزها به اقتضای سنش همه وسایل را مختصه خودش می دونه و دوست نداره احدی به اون نزدیک بشه مثلا وقتی می بریمش پارک خیلی صبورانه تو صف وایمیسته و نوبت را رعایت ...
20 خرداد 1391

شیرین زبون یکی یه دونه من

همیشه یکی از لذت های من شنیدن حرف های غلط بچه هاست حالا الان موقع حرف زدن دخترک خودم شده خیلی شمرده و آروم حرف می زنه با یه صدا نازک البته بگم که فقط و فقط هم با خودم گپ می زنه زبونش را که کلا هیچ بنی بشری متوجه نمی شه  یه زبون خاص کره ای ههههه که من از توش جمله در میارم حس خوبی دارم که فقط با خودم صحبت می کنه و همه به من میگن ترجمش کن انگار اینجوری ارنیکا ماله خودمه فقط خودم مثل عروسک بچگی ها که هیچ کس حق نداشت از آدم بگیرتش خوب مگه چیه دوستش دارم عاشقشم و یه مادر انحصار طلبم انگار حتی دلم نمی خواد ارنیکا را باباش هم تقسیم کنم و مال خودمه همچین بهش می گم بچمو را اذیت نکن انگار هیچ وقت بابایی در کار نبوده  حالا بگم از کلمات ...
7 خرداد 1391

عکسهای عید 91 ارنیکا جونی

این عکس بعد از سال تحویل تو را خدا ببینید وروجک حتی 1 دونه عکس هم نمی زاره ازش بندازیم و قیل و داد را انداخته فکر کرده کفش پوشیده می خواد بره دد ههه    آخ جونم از بابام عیدی گرفتم هورااااااا . تازه خشکه هم حساب کرده   اینجا خونه مامانی مهربونم و روز اول عید آخ که اندازه دنیا ذوق کردم وقتی بچه ها را دیدم اینم باغ وحش مشهد که من و باباییم عاشق حیواناتیم اینجا باباییم تنهایی سوار اسب شده بود و مامی مهلبونم مچشو گرفت و منم برای اولین بار سوار شدم به قیافم نخندین ها یه عالمه غذای خوشمزه خوردم تو رستوران کلی هم خوابم می یاد آخه این گل پسر را که می بینین مهمون کوچولو منه با اینکه گاهی اوقات منو می زن...
2 خرداد 1391

خاطرات خوب عید 91

به نام خدای روزهای قشنگ امسال عید یه انرژی و ذوق خیلی خاصی داشتم یه حس قشنگ که ته دل آدم قنج می ره و می لرزه خوشحالم چون همسرم را مجدد به دست آوردم هههه منظورم این نیست که ازش جدا شده بودم ها نههههههههه اما وقتی می بینم چقدر به روحیات و اخلاقیات خوب قبلش برگشته احساس سرمستی می کنم و ازته دلم از خدای مهربون می خوام همیشه  کانونمون را گرم و پر آرامش نگه داره چون من عاشقانه خانواده سه نفرمون را دوست دارم و برای حفظش حاضرم هر سختی را به جون بخرم عید امسال سال تحویل ساعت 8:45 بود و من از7 صبح بیدار و در تدارک چیدن سفره هفت سین و آماده شدن به به چه سالی بشه امسال بعد از مراسم روبوسی و عیدی دادن و عیدی گرفتن از بابایی تو با محسن رفتی خون...
4 ارديبهشت 1391

بوی عید و حس تازه

داره بوی عید می یاد ..... بوی هیاهو و جنب و جوش و تکاپو ماهی های قرمز تو تنگ بلور لاله و سنبل مغازه های شلوغ و حراجی های کنار خیابون و لباس نو تخم مرغ های رنگی و حاجی فیروز خونه تکونی اسکناس های تا نخورده و عیدی از دست پدربزرگ و مادر بزرگ   نرم نرمک می رسد اینک بهار بوی عید را دوست دارم                                                     ...
8 فروردين 1391

روزانه های ارنیکا 19 ماه

به نام خدای مهربون خدای برف سپید و پاک مثل ذات دخترک مهربونم . به خدا قسم که تو ماورایی هستی یه چیزی فراتر از این زمین خاکی و جزیی از نور و بهشتی دختری که وقتی بچه های همسن و سالش اسباب بازی مورد علاقه اش را ازش می گیرن به روی بچه ها می خنده و خودش برای دادن اون اسباب بازی پیش قدم می شه ... دختک مهربونی که انقدر بخشش زیاده وقتی از یه بچه کتک می خوره باز هم بلند میشه و به روی اون بچه لبخند می زنه و بهش خوراکی تعارف می کنه باور دارم که این دختر نمی تونه در آینده به کسی آسیب برسونه . باور دارم که تو آدم بزرگی می شی  ...
13 اسفند 1390

18 ماه با بی نظیرترین دختر دنیا

به نام خدایی که تو را معجزه خود قرار داد تا هر روز و هر روز بیشتر بستایمش و بیشتر از پیش قدرت / مهربانی / عشق و عظمتش را بشناسم . خدایی که با تو بهم یادآور روزهای عجز خودم می شود ...که امروز به توانایی خودم غره نشم و اون خدای مهربون که به من توانایی داد را فراموش نکنم . بعضی وقت ها بعدارظهر ها که از اداره برمی گشتم و خستگی توانی برام نمی زاشت دلم هوای دوران بدون تو بودن را می کرد و دوست داشتم برای یک روز هم که شده خودم باشم بدون تو ... بدون بهانه های تو ... بدون شلوارم کشیدن موقع ظرف شستن و غذا درست کردن ... بدون دغدغه قطره خوردن و عصرونت که چی بهت بدم و بعد هم سریع برات شام چی درست کنم که دوست داشته باشی ... بدون بازی های از من در آری ...
6 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به coopolpa می باشد