آرنيكاآرنيكا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

coopolpa

در جستجوی یه مهد خوب

این روزها خودم نیستم ساناز نیستم دیگه اون دختر شیطون و خندون که هر جا می رفت عین یه بمب مجلس را می ترکوند ازش خبری نیست اون دختری که کلی تو حموم می موند و انواع و اقسام ماسکهای مو و لوسیونها را امتحان می کرد کو کاش می شد آدم یه روز بره مرخصی و از همه چیز آزاد بشه . کاش زندگی دکمه استوپ داشت وما مجبور به بدو بدو نبودیم و یه کم استراحت می کردیم خیلی خسته ام ...خیلی حس می کنم تو این دنیا هیچ کسی را ندارم و تنهای تنهام خیلی تنهااااااااااااااااااااا   بنا به یه شرایط خاص مجبورم دختر قشنگتر از برگ گلم را بزارم مهد و در تکاپو و تحقیق از این مهد به اون مهدم ... تو اولین مهدی که دیدم خیلی از مهد زده شدم و واقعا محیط اونجا برام ...
26 شهريور 1390

این روزهای یکی یه دونه 14 ماهه

امروز دقیقا 14 ماه از اولین دیدار من وتو می گذره ... اما عشق مادر به فرزند هیچ وقت به روز مرگی نمی افته و برای آدم عادی نمی شه که هیچ بیشتر هم می شه. این روزها من و تو خیلی روزهای قشنگی رابا هم سپری می کنیم و انگار تو بعد از یکسالگیت یه دفعه یه جهش عظیمی به مستقل و بزرگ شدن داشتی و این برای من خیلی قشنگه دیدن لحظه به لحظه بزرگ شدنت از اخبارهای آرنیکایی در 1 ماه پیش از این قرار است که : یکی از قشنگترین رخ داد این ماه راه رفتن تو بود که حسابی قند تو دل من و همه آب کرد ... خیلی زود راه نیفتادی اما به موقع راه افتادی و کج و کوله هم هیچ وقت راه نرفتی ... موقع راه رفتن خیلی با احتیاط راه می ری و یکی می گه عین مستهایی ...یکی می گی عین اردک را...
20 شهريور 1390

13 ماهگيت موبارك

امروز صبح كه چشم ها را دوباره باز كردم پيش خودم گفتم : اي كاش مي زاشتم تا هروقت كه دوست داري بخوابي !  تا وقتي توي خواب دهنت را براي شير خوردن باز مي كني بهت شير بدم ! كه بهونه هاي صبحونه خوردنت را به دل و جون بخرم !  تا وقتي اسباب بازي هات جايي مي افتاد كه نمي تونستي برش داري اونو مي دادم دستت ! كه يه كاري كنم صداي خندت تو همه خونه بپيچه و از شدت خنده صورتت كبود بشه و نفس نفس بزني !  
16 مرداد 1390

بازی جدید ارنیکا جونی

دیروز که بعد از پارک رفتیم خونه هر جفتمون خیلی سرحال بودیم و حس بازیمون گرفته بود طبق معمول هر روز سی دی های موسیقی موتسارت را برات گذاشتم و شروع کردیم با هم بازی ... همونطوری که با هم بازی می کردیم نا خودآگاه  این شعر را خوندم  : بعبعی می گه بع بع ، دنبه داری نه نه ، پس چرا می گی بع بع و یکی دوبار هم تکرارش کردم ... دفعه سوم که که گفتم بعبعی می گه تو با یه صدای خیلی آروم و مطمئن سرت را تکون دادی و گفتی بع بع . وای خدای من  اصلا باورم نمی شه یعنی به این زودی یاد گرفتی !!! خیلی خوشحال شدم و خوشم اومد و پیش خودم فکر کردم شاید اشتباه کردم به همین خاطر دوباره و دوباره تکرار کردم و تو هم تند تند می گفتی بع بع و وقتی هم ...
16 مرداد 1390

دختر 12 ماهه من

ماشاله هزار ماشاله باشه به اين انيشتن كوكولو من كه ديگه كاملا همه چيز را مي فهمه و حرفهاي ما را با دقت گوش مي كنه و متوجه منظورمون مي شه مامان : ارنيكا ني را بكن داخل پاكت شير ( بدون اينكه حتي به پاكت شير نگاه كنم يا اشاره كنم ) ارنيكا : بادقت تموم و خيلي سريع عين حرفم را عمل مي كنه و ني را مثل آب خوردن مي زاره تو پاكت ! كه به نظر من مهارت و دقت و تمركز مي خواد . ارنيكا موهات كو ؟ نشون مي ده ارنيكا موهات را شونه كن . شونه را برمي داره و يه يك ساعتي شونه مي كنه و همينطور موهاي مامان را شونه كن ( شونه را پشت و رو مي گيره و شونه مي كنه ) موقع شير خوردن وقت بازي با اعضا بدن ارنيكاست . مامان : ارنيكا پات را بده گاز بگيرم . يهو مي بينم پ...
22 تير 1390

تكه اي از وجودم كه همه وجودم شد

يه چند روزي از يكساله شدن اون نوزاد كوچولويي كه  نه ماه هر لحظه با هم نفس مي كشيديم و ثانيه به ثانيه زندگي مثل روح و جسم در كنارهم بوديم مي گذره... و از اون روزها براي من يه حس قشنگ و ماندگار تو ذهن و جسمم ثبت شده صبح روز 16تير ازخواب بلند شدم و خونه را هم روز قبل حسابي تميز و مرتب كرده بودم حتي فكر كن استكانها  را هم توسيني چيده بودم و لباس برگشت از بيمارستانم هم به چوب لباسي زده بودم كه موقع ترخيص محسن راحت لباسم را پيدا كنه و برام بياره حتي اسفند دود كن را هم روي گاز گذاشته بودم ... كه كسي خيلي تو زحمت نيفته البته بماند كه باباجونيت چون از قبل همش براي نظافت خونه كه بهش مي گفتم مي گفت تو فقط برو بيمارس...
22 تير 1390

اولین سالروز تولد یکسالی عروسکم

تولد تولد تولدت مبارک به نام خدایی که به یگانه دخترم هستی بخشید  به اون نعمت زندگی را عطا کرد  شکر برای نه ماه که با همه سختیها بهترین خاطره تمام عمرم شد شکر برای قشنگترین لحظه زندگیم که لحظه به دنیا اومدن تو و شندین صدا و دیدن چهره فرشته گونه تو بود شکر برای مادر شدنم شکر برای سلامت کامل تو شکر برای عشق فراوانم به تو شکر برای مادرانه هایم با تو و دلشوره هایم برای تو شکر برای آرامش و صبوری تو که شبها خیلی راحت می خوابی شکر برای شیرتو که در وجود من گذاشته شد شکر برای وقتی که داشتی دستها و پاهات را پیدا می کردی شکر برای اولین بار که قاشق را تو دستت گرفتی شکر برای نشستن تو شکر برای&nbs...
18 تير 1390

اولین قدم های ارنیکا جونی

سلام شیرینی خامه ای مامانی و بابایی ... دیشب یعنی ١١/٤/٩٠ برای اولین بار تو تنهایی ایستادی و چند قدم به جلو برداشتی ... تواون لحظه یه ارنیکا کوچولو بود که تو چشماش پر از حس هیجان و استرس بود و یه مامان که دلش پر از ذوق و شوق و لحظه شماری برای دیدن همچین لحظه ای ..... خدایا شکرت .   ...
12 تير 1390

کاش هیچ وقت دیر نشه ...

وقتي كه تو ? ساله بودي، اون (مادرت) بِهت غذا ميداد و تو رو تر و خشك مي كرد ... تو هم با گريه كردن در تمام شب از اون تشكر مي كردي! وقتي كه تو ? ساله بودي، اون، بهت ياد داد تا چه جوري راه بري. تو هم اين طوري ازش تشكر مي كردي، كه وقتي صدات مي زد، فرار مي كردي! وقتي كه ? ساله بودي، اون، با عشق، تمام غذايت را آماده مي كرد. تو هم با ريختن ظرف غذات ،كف اتاق،ازش تشكر مي كردي ! وقتي ? ساله بودي، اون برات مداد رنگي خريد. تو هم، با رنگ كردن ميز اتاق نهار خوري، ازش تشكر مي كردي! وقتي كه ? ساله بودي، اون، لباس شيك به تنت كرد تا به مهد كودك بري. تو هم، با انداختن (به عمد) خودت تو گِل، ازش تشكر كردي ! وقتي كه ? ساله بودي، اون، تو ...
11 تير 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به coopolpa می باشد